پناه



*مفاهیم این نوشته از یک موسیقی اسپانیایی وام گرفته شده اند. نوشته را خودم نوشته ام اما مسیر داستان را موسیقی تعیین می کند.

*چشمان آبی را مجبور بودم بخاطر مفهوم "دریا" به نوشته اضافه کنم. وگرنه چشم هایت هر رنگی که باشد، من مغروق ابدی آنم!

من داشتم زندگی ام را می کردم که ناگهان متوجه چیزی شدم. آتشی که در چشمان آبی ات وجود داشت، داشت من را در خود غرق می کرد! حال اینکه چطور آتش در اقیانوس آبی چشم هایت شعله ور بود، تناقضی بود که رفعش از دستِ من روانشناس خارج بود. فیلسوفان جهان باید به حلش می نشستند. داشتم می گفتم، من داشتم غرق می شدم! دست و پا زدم و کمک خواستم ولی کسی نبود که مرا نجات دهد. سرانجام من مغروق ابدی بحر چشمهایت شدم.

این ماجرا ضربه ی مهلکی بود. به زعم منی که تازه درمان شناختی را خوانده بودم، stimuli قوی ای بود که مرا به response قوی تری وادار کرد و بالاخره من مجبور شدم عشق تو را تمنا کنم روز ها می گذشت و من راه و رسم دوست داشتنت را بیشتر می فهمیدم. می فهمیدم که تو همان چیزی بودی که سالها به دنبالش بودم. اما همه چیز هم به این سادگی نبود. دوست داشتن» وضعیت جدیدی بود که در آن گیر افتاده بودم. بدون اینکه فکر کنم خودم را در مخمصه انداخته بودم و تسلیم شده بودم! تسلیم شده بودم بی آنکه فکر کنم ممکن است تو برای من خطرناک باشی. بی آنکه فکر کنم آنچه که سرش قمار کرده ام یک زندگی ست .

انتهایش را نمی دانم. انتهایش در موسیقی این طور عنوان شده که معشوق، عاشقش را ترک می کند و اصلا محور موسیقی همین است: "زود پیش من برگرد!" ولی من نمی خواهم این پایان را برایش رقم بزنم. در واقع اصلا نمی خواهم پایانی رقم بزنم! من خودم هنوز در اوایل داستان مانده ام. شاید هم حتی شروعش نکردم که بخواهم تمامش کنم. من هنوز در "من داشتم زندگی ام را می کردم" گیر کرده ام. چیز بدی هم نیست ولی حس می کنم تا خط پایان هنوز مانده . مگر نه؟


آخرین جستجو ها